جلسه روز ششم: ارتباط ايمان و روزى.
أعوذُ بِاللَهِ السَّميعِ العَليمِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسـمِ اللَهِ الـرَّحمَنِ الـرَّحيم
الحَمدُ لِلَّهِ رَبِّ العالَمينَ بارِئِ الخَلآئِقِ أجمَعينَ و باعِثِ الأنبيآءِ و المُرسَلينَ و السُّفَرآءِ المُقَرَّبينَ لاسيَّما حَبيبِ إلَهِ العالَمينَ أبىالقاسِمِ المُصطَفى مُحمّدٍ و الصّلَوةُ و السّلامُ علَيهِ و علَى أخيهِ و وَصيِّهِ و وَزيرِهِ و خَليفَتِهِ فى أُمَّتِهِ مِن بَعدِهِ و وارِثِ عِلمِهِ عَلىِبنِأبىطالِبٍ أميرِالمُؤمِنينَ و سَيّدِ الوَصيّينَ و إمامِ المُوَحِّدينَ و قآئِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ و علَى الصِّدّيقَةِ الطّاهِرَةِ فاطِمةَ الزَّهرآءِ سَيّدَةِ نِسآءِ العالَمينَ مِنَ الأوّلينَ و الأَخِرينَ و علَى الأحَدَعَشَرَ مِن وُلْدِها حُماةِ الدّينِ و أئِمَّةِ المُؤمِنينَ و لَعنَةُ اللَهِ علَى أعدآئِهِم أجمَعينَ مِنَ الأَنَ إلَى قيامِ يَومِ الدّين[۱]
قالَ رسولُ اللهِ صلّىاللهُعلَيهوءَالِهوسلّم: أَشَدُّ النّاسِ بَلآءً الأَنْبيآءُ ثُمَّ الأَوْصيآءُ ثُمَّ الأَمثَلُ فَالأَمثَلُ.
ديروز عرض شد كه امام حسين عليهالسّلام در روز دوّم محرّم در آن خطبه ارزشمندى كه إنشاء كردند فرمودند: النّاسُ عَبيدُ الدُّنْيا و الدّينُ لَعْقٌ عَلَى أَلْسِنَتِهِم. «مردم بندگان دنيا هستند و دينى كه دارند همچون آب دهانى است بر روى زبانهاى ايشان و جانهايشان از آن بهرهاى نبرده است.» يعنى دينشان اصالت نداشته و با حقيقت توأم نيست. و زمانى كه اين مردم مورد ابتلاء و امتحان پروردگار قرار گيرند در آن زمان دينداران كماند و نوع مردم از عهده امتحان پروردگار برنمىآيند.
اعتناء خداوند به تربيت مؤمنين واقعى
و محصّل آنچه از روايات هم استفاده شد اين بود كه: خدا به غالب مردم نظرى ندارد و به دنبال تربيت و بالابردن ايشان نيست؛ زيرا آنها به دامن پروردگار تمسّك نجسته و بر ريسمان إلهى چنگ نزده و به دنبال تهذيب نفس با مراقبه و مجاهده با نفس حركت نكردهاند، لذا پروردگار هم ايشان را مثل علفهاى خودروئى كه هيچوقت باغبان به آنها كارى ندارد يله و رها نموده و براى رشدشان بلائى نمىفرستد.
البتّه تمام كارهائى كه مىكنند را ملائكه مىنويسند و در دفتر تكوين ثبت و ضبط مىشود و در موعد قيامت به حسابشان رسيدگى مىگردد.
پروردگار با باغبان از يك جهت اشتراك دارد و از يك جهت امتياز؛ باغبان با علف خودرو هيچ كارى ندارد ولى خداوند به همه بندگانش نعمت مىدهد و همه را دعوت به دارالسّلام مىكند و اسباب هدايتشان را فراهم مىنمايد و با مهربانى ايشان را مىكشاند و أعمال همه را هم حفظ نموده و روزى حسابرسى مىكند، ولى اگر كسى را هرچه دعوت فرمود حركت نكرد، ديگر او را رها كرده، بيش از اين به دنبالش نمىرود و با بلا و مصيبت او را رشد نمىدهد و اينجا مانند علف هرز، ديگر به او كارى نداشته و تربيتش نمىنمايد.
پس مردم هم در دستگاه إلهى از يك جهت شبيه علف خودرو هستند و از يك جهت امتياز داشته و متفاوتند. چون عرض كرديم خدا به همه اينها لطف و محبّت نموده و هدايتشان كرده و به حساب اينها هم خواهد رسيد و در روز قيامت ناله اينها بلند مىشود كه: مَالِ هَـذَا الْكِتَـبِ لاَيُغَادِرُ صَغِيرَةً وَ لاَ كَبِيرَةً إِلاَّ أَحْصَيهَا.[۲] «وقتى نامه عملشان گشوده مىشود مىگويند: اين چه كتابى است! هيچ كوچك و بزرگى از أعمال و رفتار و از نيّات را فروگذار نكرده و تمام آنها در اين نامه ثبت و ضبط شده است.» و آنوقت خدا از ايشان حساب مىكشد.
ديروز اين روايت عرض شد كه امام صادق عليهالسّلام فرمودند: لَيْسَ لِمُصاصِ شيعَتِنا فى دَوْلَةِ الباطِلِ إلاّ القوتُ. «روزى شيعيان خالص ما در دولت باطل فقط به اندازه قوت و سدّ رمق آنهاست.» علاّمه مجلسى رحمهاللهعليه مىفرمايند: در نهايه ابناثير در معناى قوت آورده است: اللَهُمَّ اجْعَلْ رِزْقَ ءَالَمُحَمَّدٍ قوتًا. «خدايا رزق آلمحمّد را به اندازه قوت قرار بده.» يعنى به مقدارى از خوراك كه سدّ رمق كنند و از دنيا نروند.[۳]
مرحوم علاّمه مجلسى در ادامه فرموده است: و قيلَ: هُوَ البُلْغَةُ يَعنى قَدْرَ ما يُتَبَلَّغُ بِهِ مِنَ العَيشِ و يُسَمَّى ذلِكَ أيضًا كَفافًا لِأنّهُ قَدْرٌ يَكُفُّهُ عَنِ النّاسِ و يُغْنيهِ عَن سُؤالِهِم.[۴] «و بعضى گفتهاند: قوت به اندازه «بُلغه» است نه «سدّ رمق»؛ يعنى به مقدارى كه بتواند به زندگىاش رسيدگى كند و براى چرخش زندگى كافى باشد و به آن «كفاف» هم مىگويند، چون اين مقدار از دارائى، انسان را از درخواست از مردم و نياز به ايشان بازداشته و كفّ و منع مىنمايد.»
روايتى را كه مرحوم علاّمه مجلسى (ره) از نهايه ابناثير آورده بودند، در مجمعالبحرين به شكل ديگرى هم نقل كرده كه با توضيح أخير هم مطابق مىباشد. در مجمعالبحرين آورده است: اللَهُمَّ ارْزُق ءَالَمُحَمَّدٍ الكَفافَ.[۵] «خدايا به آلمحمّد به قدر كفاف روزى بده.» يعنى به مقدارى كه بتوانند معيشت خود را بگذارنند و محتاج غير نشوند. كفاف از سدّ رمق بيشتر است و با تفسير دوّم قوت سازگار مىباشد؛ يعنى به قدرى روزى برسان كه بتوانند زندگى خود را بچرخانند و امرار معاش كنند، أمّا نه طورىكه بلندپروازى كنند؛ به مقدارى كه نه كم باشد و نه زياد.
على أىّ حال، در اين روايت حضرت مىفرمايند: لَيْسَ لِمُصاصِ شيعَتِنا فى دَوْلَةِ الباطِلِ إلاّ القوتُ. و اين مطلب را به دولت باطل مقيّد مىكند، أمّا در دولت حقّه امام زمان عليهالسّلام در روايات داريم كه: آنقدر زمين خزائن خود را نشان مىدهد و آنقدر باران مىبارد و زمين سبز مىشود و خزائن زمين بيرون كشيده مىشود كه همه مردم جهان خصوصاً مؤمنين مستغنى مىشوند، بهطورىكه كسىكه مىخواهد زكات مالش را حساب كند، در شهرش فقير پيدا نمىشود، از شهرش مىآيد بيرون و دنبال فقير مىگردد، به شهر ديگر مىرود و در آنجا هم فقير پيدا نمىكند،[۶] اينقدر مردم در نعمت زندگىمىكنند، چه مؤمنين و چه كافرين؛ چون دولت حقّه امام زمان را كافرين هم قبول مىكنند و كَرْهاً مىپذيرند؛ يعنى وقتى زور و قدرت اين دولت را مىبينند كه همه جاى جهان را گرفته، طَوعاً أو كَرْهاً دولت امام زمان عليهالسّلام را مىپذيرند.
بعضى سؤال كردند كه: اگر ازدياد ايمان ملازم با بلا و كمى رزق است، پس اين آيه قرآن چه مىشود كه خداوند تباركوتعالى مىفرمايد: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى ءَامَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَـتٍ مِنَ السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ.[۷] «اگر اهل قريهها و شهرها ايمان بياورند و تقواى إلهى پيشه كنند ما بركاتى از آسمان و زمين را بر ايشان مىگشائيم و بهسويشان نازل مىكنيم.» آيه مىفرمايد: ايمان و تقوا ملازم نزول بركات است و وقتى بركات خدا نازل شود ديگر فقر كلاًّ از بين مىرود.
و معنى روايات گذشته و خصوص اين روايت چيست كه مىفرمايد: لَيْسَ لِمُصاصِ شيعَتِنا فى دَوْلَةِ الباطِلِ إلاّ القوتُ. «براى خالصين از شيعيان ما در دولت باطل نيست مگر به اندازه سدّ رمق.» مصاص از شيعيان، يا شيعيان مخلِصند (كسانىكه مشغول مجاهده و خالصنمودن خويشند) يا مخلَص (كسانىكه خالص و پاك شدهاند).
ما قدم را فراتر گذاشته و مىگوئيم: مراد مخلَصين هستند؛ يعنى كسانىكه كاملاً خالص شدهاند و اين افراد چون تقوايشان به نهايت درجه رسيده و به كمال رسيدهاند، بايد طبق آيه شريفه، نعمت إلهى از همه بيشتر بر ايشان بريزد و غنايشان بيشتر بوده و مصيبتشان در دار دنيا از همه كمتر باشد و مريض نشوند و ناراحتى و آلام به آنها نرسد.
در جواب اين سؤال چند نكته قابل توجّه است:
اوّلاً: بركات منحصر در بركات مادّى نيست؛ ما كه در عالم طبعيم بركات را بركات مادّى مىبينيم و فقط آنچه به ما از خيرات و بركات مادّى مىرسد را بركت مىشمريم، أمّا اگر حال خوشى پيدا كرديم يا خواب خوبى ديديم يا زيارت خوبى نصيب ما شد يا موفّق شديم كار خيرى انجام دهيم، اينها را بركت نمىشمريم، درحالىكه بركات معنوى به مراتب ارزشش بيشتر از بركات مادّى است. بركات مادّىِ دنيوى پيش خدا ارزشى ندارد، همانطور كه خود دنيا ارزشى ندارد؛ پس بركات خلاصه در بركات مادّى نيست، بلكه بركات معنوى را هم شامل مىشود.
ثانياً: تمام اين ضيق و سختىهائى كه عرض كرديم در روايات بيان شده است، حقيقت تمام اينها را كه بشكافيد، همانطور كه أئمّه عليهمالسّلام فرمودند، عطاى پروردگار است، تحفه و طُرفه است و بلا نيست.
ابنفارض هم در اينجا خوب فرموده و به حقيقت رسيده است. ابنفارض به اين معانى از راه علم رسمى و فحص كتب نرسيده است (كتب علمى مشحون است از اين مطالب)، بلكه با پيمودن راه خدا و محبّت خدا رسيده است؛ خيلى فرق مىكند كسى از راه علم رسمى برسد يا بهواسطه پيمودن راه به اين حقائق دست پيدا كند! مىگويد:
و ما حَلَّ بى مِن مِحنَةٍ فهىَ مِنْحَةٌ
و قَدسَلِمَتْ مِن حَلِّ عَقدٍ عَزيمَتى
«آنچه از رنج و محنتها از ناحيه پروردگار و محبوب، به من مىرسد مِنحه و عطاست و بلا نيست!» مثل تعبير روايت كه حضرت فرمودند: اين بلايا عطايا و تُحَف پروردگارست، ابنفارض هم در اين شعر مىگويد: و ما حَلَّ بى مِن مِحنَةٍ فهىَ مِنْحَةٌ.
و قَدسَلِمَتْ مِن حَلِّ عَقدٍ عَزيمَتى؛ «عَزيمة» به معناى «اراده مؤکّد» است. مىگويد: «اراده مؤکّد و استوار من نسبت به محبوب خودم كه پروردگارست سالم بوده و شكسته نشده است و اين بلاها ابداً و ابداً نمىتواند گره اراده مرا بگشايد و در عزم راستين من در حركت بهسوى محبوب خللى ايجاد كند.»
و كُلُّ أذًى فى الحُبِّ مِنكَ إذا بَدا
جَعَلْتُ لَهُ شُكرى مَكانَ شَكِيَّتى
(مشارقالدّرارى، ص۲۲۴.)
«و هر اذيّتى كه از ناحيه تو اى پروردگار و اى محبوب من! به من برسد، من بهجاى اينكه شكوه كنم شكرش را بهجا مىآورم.» چون گرچه در ظاهر اذيّت است و ليكن در باطن عين عطا و عين تحفه و عين كرامت است.
البتّه سخن ابنفارض درباره مصيبت هجر و فراق پروردگار است، ولى ملاكش شامل همه مصيبتها مىشود. هجر و فراق از همه مصائب سنگينتر است، هيچ آزارى مثل آزار فراق نيست؛ اينكه عاشقى به معشوقش نتواند برسد و هميشه در فراق او در آتش و در سوز باشد، از هر مصيبتى سنگينتر است.
پس اوّلاً: بركات در بركات مادّى خلاصه نمىشود و بركات معنوى را هم شامل مىشود، بلكه ارزش بركات معنوى به مراتب بيشتر است. و ثانياً: آنچه از بلاها و فقرها و ضيقها به مؤمن مىرسد حقيقتش را كه بشكافيد، بلا نيست، بلكه عطاست.
ثالثاً: ما منكر بركات مادّى نيستيم و نمىخواهيم اين آيه شريفه: وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى ءَامَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَـتٍ مِنَ السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ را منحصر در بركات معنوى كرده و بگوئيم: بركات مادّى مطلقاً مراد آيه نيست؛ چرا كه آيه إطلاق دارد و هر دو نوع از بركات را شامل مىشود. البتّه چهبسا ظهور آيه در ابتدا ما را به بركات مادّى منصرف كند و ليكن اين ظهور، ظهورى ابتدائى است، تبادر و انصراف ابتدائى است و منشأش انس ذهن ما با بركات مادّى است وگرنه آيه إطلاق دارد و بركات اعمّ از مادّى و معنوى مىباشد.
ما مىپذيريم كه ايمان و تقوا و بسيارى از امور ديگر موجب سعه رزق مادّى نيز مىشود و حالت عادى آن چنين است، ولى منافاتى ندارد كه در برخى از مراتب ايمان، صلاح خواصّ از مؤمنين اين باشد كه رزق مادّيشان محدود گردد، البتّه آن هم كلّيت ندارد و چهبسا مؤمنى در نهايت درجه ايمان بوده و سعه رزق هم داشته باشد، ولى روايات مىفرمايد: برخى از درجات ايمان چنين است كه طبع اوّلى آن، محدوديّت در رزق مادّى است.
على أىّ حال، هيچ شكّى نيست كه برخى از امور معنوى، اسباب نزول بركات مادّى و موجب سعه رزق است. يكى از اين اسباب دعاست، دعا موجب سعه رزق مىشود؛ ادْعُونِى أَسْتَجِبْ لَكُمْ.[۸] دعا مقتضى استجابت است و اگر انسان براى امور مادّى نيز دعا كند، زمينه اجابت در آن فراهم است.
مگر ديروز اين روايت را نخوانديم كه: لَولا إلْحاحُ المُؤمِنينَ عَلَى اللَهِ فى طَلَبِ الرِّزْقِ لَنَقَلَهُم مِنَ الحالِ الَّتى هُم فيها إلَى حالٍ أَضيَقَ مِنها. «اگر إلحاح و اصرار مؤمنين در طلب رزق نبود كه خدايا روزى ما را زياد كن (صبح و ظهر و شب دعا مىكنند: خدايا روزى ما را زياد كن!) اگر اين اصرار نبود، ما اين حالى را هم كه داشتند، اين حال را از ايشان مىگرفتيم و فشار بيشترى به ايشان مىداديم.» يك ذرّه آنها را بيشتر در مخمصه قرار مىداديم و از جهت معيشت بر آنها سختتر مىگرفتيم؛ پس دعا به همين مقدار كه اينها را در همين حال باقى مىگذارد اثر دارد.
يكى ديگر از اسباب سعه رزق، صدقه است. قالَ رَسولُ اللهِ صَلَّىاللهُعلَيهِوءَالِهِوسَلَّمَ: تَصَدَّقوا فَإنّ الصَّدَقَةَ تَزيدُ فى المالِ كَثْرَةً.[۹] «حضرت رسول الله صلّىاللهعليهوآلهوسلّم فرمودند: صدقه دهيد، چرا كه صدقه باعث زيادى و نموّ مال مىشود.»
اهل دنيا چون فقط بر اساس ملاكات مادّى و دنيوى محاسبه مىكنند، مىگويند: اگر بيست تومان از صد تومان برداريد و صدقه دهيد، هشتاد تومان مىشود و كم مىگردد. أمّا خدا مىفرمايد: با صدقه مال زياد مىشود، چون معيارى كه پروردگار دارد با معيار اهل دنيا فرق مىكند؛ خداوند مىفرمايد: اسباب رزق و روزى دست من است و وقتى صدقه بدهيد، درهاى رزق را بر شما باز مىكنم و مالتان افزايش پيدا مىكند.
جعفربنأبىطالب برادر حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام با عدّهاى از مسلمانان رفته بودند به حبشه و مهمان نجاشى بودند. حضرت جعفر بسيار مقام دارد. نجاشى يك روز جعفر و همراهانشان را خواست. حضرت جعفر با ديگر مسلمانان آمدند، ديدند كه نجاشى پادشاه حبشه با آن مقام و آن جلال و عظمتى كه داشته روى خاك نشسته و لباس مندرسى هم به تن كرده است. تعجّب كردند كه چطور پادشاه روى خاك با لباس كهنه نشسته و كمى هم ترسيدند!
نجاشى كه ديد چهره جعفر و همراهيان تغيير كرده گفت: خدا را شكر كه محمّد را نصرت كرد و چشمش را روشن نمود؛ آيا بشارتى به شما بدهم؟ من جواسيسى دارم و الآن يكى از جاسوسانم كه در سرزمين شما بوده آمده و خبر آورده كه: خداوند پيامبرش محمّد را يارى نمود و او در جنگى در سرزمين بدر پيروز گشته و كفّار منكوب و خوار شدهاند و مقدارى هم اسير از لشكريان گرفته و اسامى اُسرا را هم ذكر كرد.
جعفر گفت: پس چرا شما اينطور بر خاك با لباس مندرس نشستهايد؟ نجاشى گفت: اين جزء دستورات دين ماست كه حضرت عيسى از جانب پروردگار آورده كه هر موقعى كه به شما نعمت تازهاى از جانب پروردگار مىرسد شما هم نسبت به پروردگارتان تواضع جديدى بهجا آوريد. خداوند بهواسطه رسول اسلام به ما نعمت جديدى ارزانى داشته و باعثشده كه من در مقابل اين نعمت بزرگ تواضع كنم.
وقتى اين خبر و اين حالت نجاشى به گوش پيغمبر رسيد، حضرت فرمودند: إنّ الصَّدَقَةَ تَزيدُ صاحِبَها كَثْرَةً، فَتَصَدَّقوا يَرحَمْكُمُ اللَهُ. و إنّ التَّواضُعَ يَزيدُ صاحِبَهُ رِفْعَةً، فَتَواضَعوا يَرفَعْكُمُ اللَهُ. و إنّ العَفْوَ يَزيدُ صاحِبَهُ عِزًّا فَاعْفوا يُعِزَّكُمُ اللَهُ.[۱۰] «صدقهدادن باعث زيادى دارائى صدقهدهنده مىشود، پس صدقه بدهيد، تا خدا شما را رحمت كرده و مالتان زياد شود. تواضع و فروتنى باعث رفعت انسان مىشود و مقام انسان را بالا مىبرد، پس تواضع كنيد، تا خدا شما را بالا ببرد. و عفو و بخشش باعث عزّت انسان مىشود، پس ببخشيد و إغماض كنيد تا خدا شما را عزيز كند.»
اصل اين ماجرا درباره تواضع نجاشى بود، پس چرا حضرت ابتدا به بحث صدقه و در پايان به عفو اشاره فرمودند؟ دو احتمال دارد: شايد چون اين سه معنا در نجاشى موجود بوده و او هم اهل تواضع بوده و هم اهل صدقه و هم اهل عفو، لذا به هر سه اشاره فرمودهاند. از شرح احوال وى نيز معلوم مىشود كه شخص با گذشتى بوده و از موقعيّت پادشاهى خود استفاده سوء نمىكرده است. وقتى كه حضرت جعفر و سايرين به حبشه رفتند عدّهاى از كفّار آمدند تا آنها را بگيرند، ولى نجاشى ايشان را تحويل كفّار نداد و إكرام و إعزاز هم كرد و اصلاً در حبشه به نوعى مهمان نجاشى بودند. اين برخورد يك نوع برخورد كريمانه و همراه با شائبهاى از عفو بود؛ آنها در واقع گناهى نكرده بودند، أمّا كفّار مدّعى بودند كه اينها گناه كرده و از دين ما بيرون آمده و به دين توحيد درآمدهاند.
شايد هم ذكر صدقه و عفو ربطى به نجاشى نداشته است و حضرت خواستند در ضمن بيان تواضع، دو مطلب ديگر را هم براى اصحاب ذكر كنند كه مانند تواضع اثرش مخالف ظاهر و مخالف پندار اهل دنياست.
نماز شب هم يكى از امورى است كه باعث سعه روزى مىشود.
يك نفر آمد خدمت حضرت امام صادق عليهالسّلام و شروع كرد به شكوهكردن از فقر، فَأَفْرَطَ فى الشِّكايَةِ. «خيلى در بيان فقر خود و اينكه در تنگى و فشار هستم مبالغه كرد.» تا جائى كه گويا ادّعا مىكرد كه روزها گرسنه است. حضرت رو به او كردند و فرمودند: آيا نماز شب مىخوانى؟ گفت: بله، يابنَ رسولِ الله!
حضرت رو به اصحاب كرده و فرمودند: كَذَبَ مَن زَعَمَ أَنّهُ يُصَلّى بِاللَيْلِ و يَجوعُ بِالنَّهارِ؛ إنّ اللَهَ تَبارَكَوتَعالَى ضَمَّنَ صَلَوةَ اللَيْلِ قوتَ النَّهارِ.[۱۱] «دروغ مىگويد كسىكه مىپندارد شب نماز شب مىخواند و در روز گرسنه مىماند و خدا روزى او را تأمين نمىكند؛ خداوند نماز شب را ضامن روزى روز قرار داده است. (يا خداوند روزى روز را در دل نماز شب قرار داده و هركس نماز شب بخواند روزى روز او در نماز شب حاصل مىشود.)» نفرمودند به او كه: تو دروغ مىگوئى! بلكه فرمودند: دروغ مىگويد كسىكه مىگويد من نماز شب مىخوانم أمّا خدا روزى روزم را نمىرساند.
اينها همه اسباب روزى مادّى است و تمام اينها در جاى خودش محفوظ است و با رواياتى كه مىفرمايد: لَيْسَ لِمُصاصِ شيعَتِنا فى دَوْلَةِ الباطِلِ إلاّ القوتُ، تنافى ندارد؛ زيرا همه شيعيان يكسان نيستند. شيعيان و مؤمنين درجاتى دارند؛ آنهائى كه در درجه اوّل از ايمانند، از حيث رسيدن نعمتهاى ظاهرى يا بودن در ضيق و سختى، با آنهائى كه در درجه دوّمند فرق مىكنند و آنهائى كه در درجه سوّمند با آنهائى كه در درجه چهارمند فرق مىكنند. خير و صلاح برخى از درجات ايمان ايناستكه مؤمنينى كه در آن مرتبه هستند در مضيقه مالى باشند.
البتّه اينها هم كلّيت ندارد و فقط اين مرتبه اقتضاء چنين حالى را دارد و ممكن است افرادى باشند در درجهاى عالى از ايمان، أمّا خدا مصلحت بداند كه از جهت معيشت در ضيق نباشند. اينطور نيست كه هركسى در غنا باشد درجه ايمانش پائين باشد. اين امور طبق مصالح پروردگار است، هرچه مصلحت اقتضا كند خداوند همان را انجام مىدهد. اين روايات نظر به نوع و غالب دارد و منافاتى با مصلحت پرورگار نسبت به فردى خاصّ از مؤمنين ندارد. إنشاءالله بحث ادامه دارد.
روز ششم محرّم و روز ششم مصيبت آقا أبىعبدالله الحسين عليهالسّلام است. هرچه مىگذرد امر بر امام حسين و اصحاب و اهل بيتشان سنگينتر و مشكلتر مىشود.
در روز عاشورا بعد از اينكه حضرت علىّأكبر اجازه ميدان خواستند و آقا اجازه فرمودند و راهى ميدان شدند و به شهادت رسيدند، در ميان افرادىكه از اهل بيت به ميدان مىرفتند، حضرت قاسمبنالحسن بودند كه حدود سيزده سال داشتند و نوجوانى بودند كه: لَميَبلُغِ الحُلُمَ. «هنوز به سنّ تكليف نرسيده بودند.» ايشان آمدند و عزم ميدان كردند.
گوهر يكتاى عشق، درّ يتيم حسن
خلعت زيباى عشق، كرد به بر چون كفن
غُرّه غَرّاى او بود چه يك پاره ماه
قامت رعناى او شاخ گل نسترن
به يارى شاه عشق خسرو جم جاه عشق
فكند در راه عشق دست و سر و جان و تن
به خون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب
معنى حُسنالمآب عيان به وجه حسن
به باد بيداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تيشه كين فتاد ز ريشه سرو چمن
تا شده رنگين به خون جعد سمنساى او
خورده بسى خون دل نافه مشك خُتن
هماى اوج ازل، به دام قوم دغل
به كام گرگ اجل، يوسف گل پيرهن
به دور او بانوان، حلقه ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لاله باغ حسن
خداست داناى راز ز سوز داغ حسن
(ديوانكمپانى، ص۷۸.)
همينكه از خيمه با لباس جنگ و شمشير بهدست بيرون آمد، آقا حضرت أبىعبدالله الحسين عليهالسّلام بىاختيار آمدند جلو. در بعضى از مقاتل داريم كه: فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ الحُسَينُ اعْتَنَقَهُ. «هنگامىكه آقا، حضرت قاسم را مشاهده فرمودند او را بغل گرفتند.» اين عمو و عموزاده يكديگر را در بغل گرفتند. و جَعَلا يَبكِيانِ حَتَّى غُشِىَ عَلَيهِما![۱۲] «و شروع كردند به اشكريختن و آنقدر گريه كردند كه از حال رفته و بىحركت گشتند.»
بعد از اينكه به حال آمدند، حضرت قاسم براى ميدانرفتن اجازه خواست. در مقاتل نوشتهاند كه: با حالت تضرّع و ابتهال درخواست إذن ميدان مىكرد. آقا مضايقه فرمودند و إذن ندادند، با اينكه حضرت علىّأكبر وقتى اجازه ميدان خواست، آقا به راحتى إذن دادند، ولى به حضرت قاسم إذن نمىدادند؛ چرا؟ چون حضرت علىّأكبر از خودشان است، أمّا قاسمبنالحسن يادگار برادرشان حضرت امام حسن مجتبى عليهالسّلام است. تا اينكه شروع كرد دست و پاى امام حسين را بوسيدن و آنقدر دست و پاى امام حسين را بوسيد تا آقا إذن دادند؛ يعنى إذن را با بوسيدن دست و پا و تضرّع و إبتهال و گريهكردن گرفت.
وقتى آقا قاسمبنالحسن بهسوى ميدان حركت كرد، مشغول اشكريختن بود. با اين حالت آمد ميدان و صدا كرد:
إن تُنكِرونى فَأَنَا ابْنُالحَسَنْ
سِبْطُ النَّبىِّ المُصطَفَى المُوءْتَمَنْ
هَذا حُسَينٌ كَالأَسيرِ المُرْتَهَنْ
بَينَ أُناسٍ لا سُقوا صَوْبَ المُزَنْ
(نفسالمهموم، ص۲۹۲.)
مىگويد: «اگر مرا نمىشناسيد، من فرزند حسنم! آن حسنى كه سبط پيغمبر اكرم است، پيغمبرى كه برگزيده، امين و مورد اعتماد بود.» بعد آقا و مولاى خودش را معرفى مىكند: «اين حسين است كه مانند اسيرى در گرو و رهن مردمى است كه خداوند آنها را از باران ابر رحمت خود محروم گرداند.»
جنگ سختى نمود اين آقازاده. با اين كودكى و صغَر سن، سىوچند نفر را به دار بَوار و هلاكت فرستاد.
حميدبنمسلم مىگويد: من در ميان لشكر عمربنسعد بودم، ديدم نوجوانى در مقابل لشكر آمده، كَأنّ وَجهَهُ شِقَّةُ القَمَر. «چهرهاش مانند پاره ماه مىماند، از بس زيباست!» مىگويد: اين جوان لباسى به تن داشت و إزار و نعلينى هم به پا كرده بود كه فراموش نمىكنم كه بند نعلين چپش گسيخته و پاره شده بود.
در اين هنگام بود كه عمروبنسعد أزْدى گفت: قسم به خدا من به اين جوان حمله مىكنم! حميدبنمسلم مىگويد: به او گفتم: سبحان الله! اين جماعتى كه دور اين جوان را گرفتهاند كفايتش مىكنند و بس است براى قتل او. گفت: نه قسم به خدا من حمله مىكنم! و تاخت تا اينكه به قاسمبنالحسن رسيد و با شمشير ضربهاى بر سر حضرت قاسم زد و فرق حضرت را شكافت، بهطورىكه حضرت به رو از اسب بر زمين افتاد. در اين هنگام صداى حضرت قاسم بلند شد كه: يا عَمّاهْ! «اى عموجان مرا درياب!»
همينكه امام حسين عليهالسّلام صداى حضرت قاسم را شنيدند، مانند باز شكارى كه فرود مىآيد، اينطور حركت كردند و آمدند.[۱۲] بعضى از مقاتل نوشتهاند: كَاللَيْثِ الغَضْبان! «مانند شير غضبناك آمدند!» آقا امام حسين صفوف لشكر عمربنسعد را شكافتند تا خود را به قاتل قاسم رساندند و با شمشير ضربهاى بر قاتل حضرت قاسم:
عمروبنسعد أزدى زدند و او دستش را جلو شمشير گرفت و دستش از مرفق جدا شد. فصاحَ صَيْحَةً عَظيمَةً سَمِعَها العَسْكَر.[۱۴] «صيحه بلندى كشيد كه لشكر صدايش را شنيدند» و آمدند امام حسين را إحاطه كنند كه عمرو را از دست حضرت بربايند، ولى عمرو در زير سُمّ ستور از دنيا رفت و به جهنّم واصل شد.
فَلَمّا انْجَلَتِ الغُبْرَةُ، «هنگامىكه گرد و غبار معركه فرو نشست،» ديدند آقا بالاى سر قاسم نشستهاند و قاسم از شدت درد، پاى مباركش را بر روى خاك مىكشد. حضرت فرمودند: بُعْدًا لِقَوْمٍ قَتَلوكَ و مَن خَصْمُهُم يَوْمَ القِيَمَةِ جَدُّكَ و أبوكَ.[۱۵] «دور باد از رحمت خدا قومىكه تو را كشتند و خصم و دشمن ايشان در روز قيامت جدّ و پدر تو خواهند بود.» بعد فرمودند: عَزَّ وَاللَهِ عَلَى عَمِّكَ أَنتَدعُوَهُ فَلايُجيبَكَ أَو يُجيبَكَ فَلايَنفَعَكَ.[۱۶] «اى قاسم! خيلى سخت است بر عموى تو كه تو او را بخوانى و او تو را اجابت نكند، يا اينكه تو را اجابت كند ولى سودى براى تو نداشته باشد.»
حضرت، قاسم را بلند كرد و او را مىبرد، درحالىكه پاهاى مبارك حضرت قاسم روى زمين كشيده مىشد. و قَدوَضَعَ صَدْرَه عَلَى صَدْرِهِ. «و سينه خود را به سينه او چسبانيده بود.» حضرت قاسم را برد و در خيمهاى كه قَتلى و شهداى اهل بيت را قرار مىدادند در كنار حضرت علىّأكبر گذاشتند. بعد فرمودند: اللَهُمَّ أَحصِهِم عَدَدًا! و لاتُغادِرْ مِنهُم
أَحَدًا و لاتَغفِرْ لَهُم أَبَدًا![۱۵] «خدايا تمام افراد اين قوم را در نظر بگير و آنها را از روى زمين بردار! و هرگز ايشان را مورد آمرزش خويش قرار مده!» بعد رو كردند به اهل بيت و فرمودند: اى عموزادگان من و اى اهل بيت من! صبر پيشه كنيد كه بعد از اين روز هرگز ذلّتى نخواهيد ديد و هيچ پستى بهسوى شما روى نخواهد آورد.
لاأضحَكَ اللهُ سِنَّ الدَّهْرِ إن ضَحِكَتْ
و ءَالُ أحمَدَ مَظلومونَ قَدقُهِروا
مُشَرَّدون نُفوا عَن عُقْرِ دارِهِمُ
كَأنّهُم قَدجَنَوْا ما لَيسَ يُغتَفَرُ
اللهمَّ إنّا نَسأَلُكَ و نَدعوكَ و نُقسِمُكَ و نَرجوكَ بِمُحمّدٍ و عَلىٍّ و فاطِمَةَ و الحَسَنِ و الحُسَينِ و التِّسعَةِ الطّاهِرَةِ مِن ذُرّيَّةِ الحُسَينِ، يا اللهُ! يا اللهُ! يا الله!...
خدايا! ما را بيامرز. خدايا! توفيق علم و عمل به دين به همه ما كرامت بفرما. خدايا! ما را از افرادى قرار بده كه مورد نظر و عنايت خودت باشيم. بارپروردگارا! در فرج آقا امام زمان تعجيل بگردان. چشمان رمددار ما را به جمال ايشان روشن و منوّر بگردان. بارپروردگارا! شيعيان أميرالمؤمنين عليهالسّلام، خاصّه اين جمع را مورد عنايت خويش قرار بده. آنها را نصرت عنايت بفرما. بارپروردگارا! دشمنان دين خوار و منكوب بگردان.
و عَجِّلِ اللهمَّ فى فرجِ مولانا صاحبِ الزّمان
۱. مطالب بيانشده در روز ششم محرّمالحرام ۱۴۱۵ هجرى قمرى.
۲. قسمتى از آيه ۴۹، از سوره ۱۸: الكهف.
۳. مرءَاهالعقول، ج۹، ص۳۵۹.
۴. همانمصدر، ص۳۶۰.
۵. مجمعالبحرين، ج۵، ص۱۱۳، ذيل مادّه، «كفف».
۶. مرحوم علاّمه مجلسى ره از أميرالمؤنين عليهالسّلام روايت مىكند كه: و لَو قَدقامَ قآئِمُنا لَأَنزَلَتِ السَّمآءُ قَطْرَها و لَأَخرَجَتِ الأرضُ نَباتَها. ( بحارالأنوار، ج۵۲، ص۳۱۶)
همچنين از امام صادق عليهالسّلام نقل مىكند كه: و تُظهِرُ الأرضُ كُنوزَها حَتّى تَراها النّاسُ علَى وَجهِها و يَطلُبُ الرَّجُلُ مِنكُم مَن يَصِلُهُ بِمالِهِ و يَأخُذُ مِن زَكاتِهِ لايوجَدُ أحَدٌ يَقبَلُ مِنهُ ذلِكَ، اسْتَغْنَى النّاسُ بِما رَزَقَهُمُ اللهُ مِن فَضلِه. (همانمصدر، ص۳۳۷)
و نيز از امام باقر عليهالسّلام روايت نموده است كه: و يُعْطى النّاسَ عَطايا مَرَّتَيْنِ فى السَّنَةِ و يَرزُقُهُم فى الشَّهْرِ رِزْقَيْنِ و يُسَوّى بَينَ النّاسِ حَتّى لاتَرَى مُحتاجًا إلى الزَّكَوةِ. و يَجىءُ أصحابُ الزَّكَوةِ بِزَكاتِهِم إلى المَحاويجِ مِن شيعَتِهِ فلايَقبَلونَها فيَصُرّونَها و يَدورونَ فى دورِهِم فيَخرُجونَ إلَيهِم فيَقولونَ: لا حاجَةَ لَنا فى دَراهِمِكُم. و ساقَ الحَديثَ إلى أن قالَ: و يَجتَمِعُ إلَيهِ أموالُ أهلِ الدُّنيا كُلُّها مِن بَطْنِ الأرضِ و ظَهْرِها. (همانمصدر، ص۳۹۰)
۷. صدر آيه ۹۶، از سوره ۷: الأعراف.
۸. قسمتى از آيه۶۰، از سوره ۴۰: غافر (المؤمن).
۹. الكافى، ج۴، ص۹.
۱۰. همانمصدر، ج۲، ص۱۲۱.
۱۱. منلايحضرهالفقيه، ج۱، ص۴۷۴.
۱۲. مقتلخوارزمى، ج۲، ص۲۷.
۱۳. مقتلخوارزمى، ج۲، ص۲۷.
۱۴. مقتلمقرّم، ص۲۶۵.
۱۵. مقتلخوارزمى، ج۲، ص۲۸.
۱۶. الإرشاد، ج۲، ص۱۰۸.
۱۷. مقتلخوارزمى، ج۲، ص۲۸.