فناء فى الله با طلوع عشق إلهى
هركس بخواهد به تمام توحيد راه پيدا كند بايد نفسش را خرد كند. البتّه براى خردكردن راههائى بيان شده است؛ تا غم عشق پروردگار در دل طلوع نكند و محبّت پروردگار در دل نيايد، محال است انسان به مقام فناء فى الله نائل بشود.
زير شمشير غمش رقصكنان بايد رفت
كآنكه شد كشته او نيك سرانجام افتاد
(ديوانحافظ، ص۸۰، غزل ۱۷۷.)
پس راه خدا راه كشتهشدن است، راه پايمالشدن است.
در حديث قدسى مىفرمايد: مَن طَلَبَنى وَجَدَنى و مَن وَجَدَنى عَرَفَنى و مَن عَرَفَنى أَحَبَّنى. «كسىكه مرا طالب باشد مرا مىيابد و كسىكه مرا بيابد مرا مىشناسد و كسىكه مرا بشناسد به من محبّت مىورزد.» و مَن أَحَبَّنى عَشِقَنى و مَن عَشِقَنى عَشِقْتُهُ و مَن عَشِقْتُهُ قَتَلْتُهُ. «و كسىكه مرا دوست داشته باشد به من عشق مىورزد (عشق نهايت محبّت است) و كسىكه به من عشق بورزد من هم به او عشق مىورزم و كسىكه من به او عشق بورزم او را مىكُشم.» و مَن قَتَلْتُهُ فَعَلَىَّ دِيَتُهُ و مَن عَلَىَّ دِيَتُهُ فَأَنَا دِيَتُهُ.[۱] «كسىكه من او را بكشم ديه و خونبهاى او به گردن خود منست و كسىكه خونبهايش به عهده من باشد خود من ديه او هستم.»
ببينيد عبارات چقدر عالى است! حالا اين را بدهيد به اين افرادى كه بوئى از عرفان و خداشناسى نبردهاند و اهل عرفان را تخطئه مىكنند و بگوئيد: اينها را معنا كنيد! بدون عرفان اين روايات را نمىتوان معنا كرد. عجيب است برخى كه در مسير توحيد نبوده و اصلاً در اين مسائل دستى ندارند چطور بزرگان علم و توحيد را تخطئه مىكنند!
«كسىكه من دوستش دارم او را مىكشم.» خدايا چرا كسى را كه دوست دارى مىكشى؟
آدم كسى را كه دوست داشته باشد مىكشد؟! من شما را دوست دارم، آيا مىآيم با خنجر و چاقو بزنم شكم شما را پاره كنم؟ يا اينكه بيشتر به شما محبّت مىكنم؛ شما را إطعام مىكنم. اگر احتياج داشته باشى به شما پول مىدهم، نيازت را برطرف مىكنم. كسىكه شخصى را دوست داشته باشد او را إكرام مىكند.
أمّا خدا مىگويد: إكرام من ايناستكه كسىكه او را دوست داشته باشم او را مىكشم. مراد از كشتن چيست؟ اينكه مىفرمايد: من او را مىكشم، يعنى نفسش را مىكشم، او را ازبين مىبرم، وجود و هستىاش را مىگيرم و نمىگذارم برايش هستى باشد، هرچه تعلّقات اضافه در اين عالم كسب كرده تمام را از او يكيك مىگيرم.
وقتى از مادر متولّد شديم ما صاف و پاكيزه بوديم و حتّى خيال هم بر مخيّله ما خطور نمىكرد؛ يعنى در عالم خيال هم نبوديم، ولى كمكم آمديم پائين و به عالم مثال و خيال نزول كرديم. بعد براى خودمان مكتسبات كسب كرديم و دائم آن را زياد نموديم و تعلّقات را افزوديم. به اين و آن محبّت پيدا كرديم؛ به مال و جاه محبّت پيدا كرديم، به عنوان و اعتبار محبّت پيدا كرديم و زياد شد و زياد شد!
حالا كه داريم برمىگرديم تمام اين چيزهائى را كه اضافه كرديم و به خودمان بستيم، تمام اينها را بايد بريزيم. اگر چنانچه خدا ما را مورد كرامت عشقش قرار بدهد بهواسطه محبّت و عشق او، تمام اين تعلّقات ريخته مىشود؛ با محبّت تمام اين مكتسبات و آلودگيها و كثافات مىريزد و پاك مىشود و بعد از اينكه اينها ريخته شد، خود وجود انسان ـ كه آن ذنبى است كه هيچ گناهى با او قابل برابرى نيست ـ آن هم ريخته مىشود؛ مراد از قتل همين است.
و مَن عَشِقْتُهُ قَتَلْتُهُ و مَن قَتَلْتُهُ فَعَلَىَّ دِيَتُهُ و مَن عَلَىَّ دِيَتُهُ فَأَنَا دِيَتُهُ. «كسىكه من به او عشق بورزم او را مىكشم و كسىكه من او را بكشم، ديه او بر من است و خود من ديه او هستم و خود من خونبهاى او مىشوم.»
و لذاست كه درباره امام حسين عليهالسّلام مىگوئيم: آن حضرت ثارالله است. السّلامُ عَلَيكَ يا ثارَاللَهِ. «سلام بر تو اى خون خدا! و سلام بر تو اى كسىكه خونبهاى تو را خدا طلب مىكند.» اين اشاره به همين معنا دارد.
شاهان همه به خاك فكندند تاجها
تا زيب نيزه شد سر شاه جهان عشق
بر پاى دوست سر نتوان سود جز كسى
كو را بلند گشت سر اندر سَنان عشق
از لامكان گذشت به يك لحظه بىبُراق
اين مصطفى كه رفت سوى آسمان عشق
شاه جهان عشق كه جانانش از ألست
گفت اى جهان حُسن، فداى تو جان عشق
تو كشته منىّ و منم خونبَهاىِ تو
بادا فداى تو كون و مكان عشق[۲]