توحید و فناء فی الله

توحيد و فناء فى الله

أعوذُ بِاللَهِ السَّميعِ العَليمِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم

بِسـمِ اللَهِ الـرَّحمَنِ الـرَّحيم

الحَمدُ لِلَّهِ رَبِّ العالَمينَ بارِئِ الخَلآئِقِ أجمَعينَ و باعِثِ الأنبيآءِ و المُرسَلينَ و السُّفَرآءِ المُقَرَّبينَ لاسيَّما حَبيبِ إلَهِ العالَمينَ أبى‌القاسِمِ المُصطَفى مُحمّدٍ و الصّلَوةُ و السّلامُ علَيهِ و علَى أخيهِ و وَصيِّهِ و وَزيرِهِ و خَليفَتِهِ فى أُمَّتِهِ مِن بَعدِهِ و وارِثِ عِلمِهِ عَلىِ‌بنِ‌أبى‌طالِبٍ أميرِالمُؤمِنينَ و سَيّدِ الوَصيّينَ و إمامِ المُوَحِّدينَ و قآئِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ و علَى الصِّدّيقَةِ الطّاهِرَةِ فاطِمةَ الزَّهرآءِ سَيّدَةِ نِسآءِ العالَمينَ مِنَ الأوّلينَ و الأَخِرينَ و علَى الأحَدَعَشَرَ مِن وُلْدِها حُماةِ الدّينِ و أئِمَّةِ المُؤمِنينَ و لَعنَةُ اللَهِ علَى أعدآئِهِم أجمَعينَ مِنَ الأَنَ إلَى قيامِ يَومِ الدّين[۱]

قالَ اللهُ الحكيمُ فى كتابِه الكريم: يَـأَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَى اللَهِ وَ اللَهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ.[۲]

نثار روح مطهّر آقا أباعبدالله الحسين عليه‌السّلام إجماعاً صلواتى ختم كنيد.

بحث ما إن‌شاءالله در شرح مقام عبوديّت و تسليم حضرت سيّدالشّهداء عليه‌السّلام در برابر پروردگار، جلوه‌هاى توحيد در فرمايشات آن حضرت و مقام بلا و ابتلائات مؤمن است.

فقر موجودات به خداوند

خداوند متعال مى‌فرمايد: يَـأَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَى اللَهِ وَ اللَهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ. «اى مردم! شما همه فقير و محتاج به خدائيد و فقط خداست كه بى‌نياز است و اوست كه سزاوار تحميد و ستايش است.» يعنى در عين غنا و بى‌نيازى و اينكه مى‌پنداريد احتياجى نداريد، احتياج صِرف به پروردگاريد.

خداوند به نحو مطلق مى‌فرمايد: الْفُقَرَآءُ إِلَى اللَه. نفرمود: الفُقَراءُ إلى اللهِ فى‌المال، كه معنا اين‌چنين باشد: اى مردم شما از لحاظ مالى همه فقير و محتاج به پروردگاريد! بلكه «فقراء» را به نحو مطلق ذكر فرموده است كه أعمّ از فقير مالى و فقير جسمى و بدنى و فقير روحى است و تمام امورى كه مايحتاج انسان در اين عالم است، بلكه از همه مهمتر «فقر ذاتى» را نيز شامل مى‌شود. شما اصلاً وجود و نفستان ـ نه فقط آنچه متعلّق به شماست ـ وابسته به پروردگار است.

أميرالمؤمنين عليه‌السّلام در مناجات خود مى‌فرمايند: مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ! أَنتَ الغَنىُّ و أَنَا الفَقيرُ و هَل يَرحَمُ الفَقيرَ إلاّ الغَنىُّ. مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ! أَنتَ المُعْطى و أَنَا السّآئِلُ و هَل يَرحَمُ السّآئِلَ إلاّ المُعْطى. مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ! أَنتَ الحَىُّ و أَنَا المَيِّتُ و هَل يَرحَمُ المَيِّتَ إلاّ الحَىُّ. مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ! أَنتَ الباقى و أَنَا الفانى و هَل يَرحَمُ الفانىَ إلاّ الباقى.[۳]

خداوندا تو غَنى هستى و من فقير، تو معطى و من سائل و گدا، تو حىّ و زنده و من ميّت و مرده، تو باقى و من فانى! خداوندا من هيچ از خودم ندارم و وجودم و همه متعلّقات آن وابسته به توست.

در ذيل دعاى عرفه نيز آمده است : إلَهى أَنَا الفَقيرُ فى غِناىَ فَكَيفَ لاأَكونُ فَقيرًا فى فَقْرى؟[۴] «خدايا من در بى‌نيازى خود، فقير و بى‌چيزم، چطور در فقر و احتياج خود فقير نباشم؟»

مناجات أميرالمؤمنين عليه‌السّلام در مسجد كوفه و ذيل دعاى عرفه، دعاهائى هستند كه اُسّ و أساس و مخّ مطالب توحيد در آن نهفته است و هيچ‌كس نمى‌تواند به چنين دعاهائى گويا شود إلاّ اينكه به حقيقت توحيد رسيده باشد.

مى‌دانيد كه فقر، ضدّ و مقابل غِناست؛ هر كجا فقر باشد غنا نيست و هر كجا غنا باشد فقر نيست. غنا يعنى بى‌نيازى و فقر يعنى احتياج؛ اين دو با همديگر ضدّيت دارند يا عدم و ملكه هستند. و «الضِّدّانِ لايَجتَمِعان» دو ضد در يك‌جا جمع نمى‌شوند، نمى‌شود انسان هم فقير و هم غنى باشد؛ پس چطور در اين دعا آمده است: إلَهى أَنَا الفَقيرُ فى غِناىَ. «خدايا من در غناى خود فقير هستم.»؟

مراد از «غنا» در اينجا غناى مالى و ثروت نيست، گرچه شايد ابتداءً غناى از جهت مالى و مادّى به ذهن متبادر شده و اين‌طور تفسير شود كه: خدايا من فقير هستم، درحالى‌كه از جهت مالى غنى هستم، بلكه چون متعلّق غنا ذكر نشده است، مستعملٌ‌فيه غنا، مطلق بى‌نيازيست؛ أعمّ از بى‌نيازى از مال و ثروت يا جاه و اعتبار يا اهل و ولد و عشيره، و خلاصه مطلق بى‌نيازى را شامل مى‌شود. خدايا من در بى‌نيازى خودم فقيرم.

حال كلام در اين‌است‌كه چطور انسان وقتى بى‌نياز است در همان حال هم محتاج است؟

جهل محض انسان

إلَهى أَنَا الجاهِلُ فى عِلْمى فَكَيفَ لاأَكونُ جَهولاً فى جَهْلى؟ «خدايا من در علم خود جاهلم و در همان حينى كه علم دارم نادان هستم، چطور در جهل خود جاهل نباشم؟!»

يك وقت انسان، عالِم به يك مسأله است و به مسأله ديگرى جاهل است؛ مراد اين نيست. مراد اين‌است‌كه در همان مسأله‌اى كه من عالمم، در همان مسأله جاهل و نادانم، و إلاّ اگر انسان در مسأله‌اى عالم باشد و در مسأله ديگر جاهل باشد اين اشكال ندارد و امرى طبيعى است و جاى إنابه به پروردگار نيست كه خدايا من در آن مسأله جاهلم و در اين مسأله عالم.

نوع بنى‌آدم در بسيارى از مسائل جاهلند إلاّ المخلَصين. به‌جز آنهائى كه به مرحله خلوص رسيدند همه جاهلند. وَ مَآ أُوتِيتُم مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً.[۵] «به شما از علم و دانش بهره اندكى داده شده است.» هرچقدر هم دانش خود را افزون كنيد و به مدارج و كمالات عالى برسيد باز هم بهره شما از علم كم است.

و لذا در روايت وارد است كه: علم بيست‌وهفت شعبه دارد و تا زمان ظهور حضرت مهدى سلام‌الله‌عليه دو شعبه‌اش منكشف و ظاهر مى‌شود و مابقى كه بيست‌وپنج شعبه است به دست مبارك حضرت ظاهر خواهد گشت.[۶] اين‌همه علوم و اين‌همه تخصّص‌ها و پيشرفت‌هاى علوم در زمينه‌هاى مختلف، تمام اينها ظهور دو شعبه از بيست‌وهفت شعبه است. وَ مَآ أُوتِيتُم مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً.

كلام در اين فرمايش بود كه: خدايا من در علم خود جاهلم؛ يعنى در همان مورد و مسأله‌اى كه علم دارم و به حقيقت و واقعيّت رسيدم و علم واقعى ـ نه جهل مركّب ـ دارم، در همان مسأله من جاهل هستم. وقتى كه چنين باشد، فَكَيفَ لاأَكونُ جَهولاً فى جَهْلى؟ «پس چطور من در جهلم جاهل نباشم؟!» وقتى در علم خودم جاهل و نادانم، چگونه در مواردى كه نادان هستم نادان نباشم؟!

اينها مسائل دقيق و عميقى است كه جز با پيمودن راه خدا براى انسان حل نمى‌شود و منكشف نمى‌گردد. با خواندن درسهاى فقه و اصول اين مطالب تبيين نشده و انسان به اين مسائل پى نمى‌برد، گرچه به اجتهاد هم برسد. تا انسان مباحث عرفانى را نخوانده باشد و علاوه بر آن، به حقيقتش پى نبرده باشد، اين مسائل و اين بياناتى كه در اين دعاها وارد شده تا أبد مجهول خواهد ماند.

در اين ادعيه شريفه مى‌خواهند بفرمايند: بار پروردگارا! حقيقت علم و حقيقت قدرت و حقيقت غنا و بى‌نيازى، تو هستى و بس! ما جهل محض و عجز محضيم! ما فقر محضيم! ما نبود مطلقيم!

اين سخنان را امامى مى‌فرمايد كه پروردگار در شأنش فرموده است : وَ كُلَّ شَىْ‌ءٍ أَحْصَيْنَـهُ فِى إِمَامٍ مُبِينٍ.[۷] «ما هر چيزى را در امام مبين إحصاء و شمارش كرده و گنجانديم.» هر علمى كه در عالم تصوّر شود، چه على‌نحوالتّفصيل و چه على‌نحوالإجمال، ما در وجود مبارك امام گنجانديم و او بدان آگاه است.

لذا در تعابير أئمّه عليهم‌السّلام هست كه مى‌فرمايند: ما عالميم بِما كانَ و بِما يَكونُ و ما هُوَ كآئِنٌ إلَى يَوْمِ القِيَمَةِ.[۸] «ما به آنچه از أزل تا به امروز بوده و به آنچه الآن هست و به آنچه تا روز قيامت تكوّن و وجود پيدا مى‌كند، به همه آن آگاهى داريم.» پس امام عالم بكلّ شى‌ء است. او به هر چيزى داناست، پس اينكه مى‌فرمايد: «خدايا تو عالمى و من جاهلم.» يا مى‌فرمايد: «من در علم خودم جاهلم.» مراد اين‌است‌كه: من هيچ چيزى در مقابل تو ندارم. اگر مى‌فرمايد: من مرده‌ام و تو زنده‌اى، مراد اين‌است‌كه: هيچ كمالى در برابر تو براى من متصوّر نيست، چون وجودى در مقابل تو ندارم.

شيخ محمود شبسترى چه خوب مى‌فرمايد:

عدم آئينه هستى است مطلق

كزو پيداست عكس تابش حق

عدم چون گشت هستى را مقابل

در او عكسى شد اندر حال حاصل

جهان جمله فروغ نور حق دان

حق اندر وى ز پيدائيست پنهان

تو چشم عكسى و او نور ديده است

به ديده ديده را ديده كه ديدست؟

(گلشن‌راز، ص۱۹، ۲۲ و ۲۳) [۹]

مرحوم شيخ شبسترى رضوان‌الله‌تعالى‌عليه در سنين جوانى يا ميانسالى اين أشعار گلشن‌راز را سروده است و بزرگان از اهل علم و معرفت به آن حاشيه زده و شرح داده و آن را معنا كرده‌اند.

مغربى نيز مى‌فرمايد:

مغربى آنچه عالَمش خوانند

عكس رخسار تست در مرآت

(ديوان‌كامل‌شمس‌مغربى، ص۷۸.)

هيچ دانى كه ما كه‌ايم و شما

سايه آفتابِ نور خدا

(ديوان‌كامل‌شمس‌مغربى، ص۷۰.)

اين ادعيه همه‌اش مطالب توحيدى است كه به معناى آن پى نخواهند برد، مگر افرادى كه به حقيقت توحيد رسيده‌اند. هركس به حقيقت توحيد آشنا شده باشد، به مقدارى كه آشنا مى‌شود مى‌تواند فرمايشات أميرالمؤمنين عليه‌السّلام و ادعيه و خُطَب آن حضرت را كه درباره توحيد وارد شده است و همچنين فرمايشات حضرت امام حسين و سائر أئمّه عليهم‌السّلام را بفهمد، البتّه حقيقت آن قابل درك نيست مگر براى أوحدىّ از دوستان خدا. اين آقايانى كه عرفان را رد مى‌كنند، بيايند ببينند آيا بدون عرفان امكان دارد كه اين فرمايشات را معنا كنند؟!

توحيد و فناء

واقعيّت مطلب اين‌است‌كه: حقيقت شناخت پروردگار و توحيد پروردگار نيستى و عجز انسان و هستى و بقاى پروردگار است. تا انسان عجز پيدا نكرده و اعتراف نكند و وجودش را فانى ننمايد نمى‌تواند به حقيقت توحيد دست يابد. حقيقت توحيد فناء انسان است در أسماء و صفات پروردگار و بعد در ذات پروردگار. تا انسان تعلّقات خود را به زمين نگذاشته و نفسش به آمال و آروزها محفوف و پيچيده است، هيچ‌گاه نمى‌تواند به مقام توحيد دست پيدا كند، حتّى اگر خدا به او عمر نوح بدهد. عمر نوح چقدر بود؟ فقط نهصدوپنجاه سال در ميان قوم خود بود.[۱۰]

راه وصول به خدا اين‌است‌كه: تمامى تعلّقات خود را به زمين بيندازد و از خود بكَند؛ محبّت مال و محبّت عيال و فرزند را از دلش بكَند. از هر آنچه به او تعلّق دارد خود را جدا كند. يكى به مالش علاقه دارد، يكى به اهل و عيالش، يكى به عنوان و اعتبار و رياستش علاقه دارد، تمام اينها را بايد خرد كند و به زمين بريزد. و تا به زمين ريخته نشود به لقاء خدا نمى‌رسد.

راه خدا، راه نفس‌كُشى است! نه نفس‌پرورى. پرورش نفس با كشتن نفس تقابل و ضدّيت دارد. راه خدا راه معدوم‌كردن متعلّقات و بعد فانى‌نمودن خود است و عمده خودش است كه: «وُجودُكَ ذَنْبٌ لايُقاسُ بِهِ ذَنْبُ.»

آن عاشق دلسوخته به معشوقش گفت: «چه گناهى كرده‌ام كه مرا به وصال خودت خوشحال و مسرور نمى‌كنى؟» در جواب گفت: «تو وجود دارى و وجود تو گناهى است كه با هيچ گناهى قابل مقايسه نيست.»

و إن قُلْتُ ما أذنَبْتُ؟ قالَتْ مُجيبَةً

وُجودُكَ ذَنْبٌ لايُقاسُ بِهِ ذَنْبُ[۱۱]

تو استقلال دارى، وجود دارى، من هم وجود دارم، و دو وجود در يكى جمع نمى‌شود؛ تو بايد وجود خودت را بريزى تا بتوانى به من برسى! تا مادامى كه وجود دارى رسيدن به من محال است، وصول به من امكان ندارد. وجود تو گناه است، آن هم گناهى كه لايُقاس به ذنبٌ، گناهى كه هيچ ذنبى و هيچ گناهى با آن برابرى نمى‌كند.

و لذا گناه اهل عرفان گرچه دقيق‌تر و لطيف‌تر از گناه ديگران است وليكن عظيم‌تر است. غير از مخلَصين همه به اين گناه مبتلايند و براى خود استقلال دارند ولى از ديگران توقّعى نيست. مراقبه‌اى كه اهل عرفان بايد داشته باشند متفاوت است و لذا گناهشان خيلى بزرگتر است. اينها اگر يك‌بار بگويند: ما چنين كرديم ما چنان كرديم! خداوند از آن مقام ساقطشان مى‌كند.

وقتى انسان در راه خدا مى‌آيد، به‌واسطه تهذيب نفس و نورانيّت، چيزهائى به انسان مى‌دهند، كما اينكه مشاهده شده و به بعضى از اشخاص داده‌اند؛ مثلاً افرادى به‌واسطه تهذيب نفس و مراقبه، نفسشان مقدارى قوّت پيدا مى‌كند و مرض را از بين مى‌برند و با يك حبّه قند مريض سرطانى را شفا مى‌بخشند.

طبيبى نقل مى‌كرد كه: من مبتلا به سرطان شدم و با راه خدا هم بيگانه بودم. شنيدم سيّدى هست به نام سيّد عبدالله شيرازى كه مريضها پيش او مى‌روند و يك حبّه قند مى‌دهد و خوب مى‌شوند. مى‌گفت: ما هم اصلاً اهل نماز و روزه نبوديم. رفتيم پيش ايشان. اظهار كردم كه من مريض هستم. به يك حبّه قند حمدى خواند و به من داد. گفت: به مجرّدى كه خوردم خوب شدم و اهل نماز و روزه و عبادت و اينها شدم.

و از اين قبيل حكايات و داستانها از شخص ايشان و ديگران زياد نقل شده است. پس افرادى در راه خدا بوده‌اند و به اينها چيزهائى داده شده و قدرتها و علومى يافته‌اند.

ولى كلام در اين‌است‌كه: سالك نبايد اين امور را از خود ببيند. انتساب و نسبت‌دادن اين امور به خود، براى سالك راه خدا گناهى بس بزرگ است كه اين گناههاى اهل معصيت به پاى آن گناه نمى‌رسد! اين گناه، استقلال در مقابل پروردگار و خود نشان‌دادن در پيشگاه اوست. كبريائيّت پروردگار چنين امرى را قبول نمى‌كند. خداوند تبارك‌وتعالى پذيراى چنين امرى نيست كه كسى در مقابل او اظهار وجود و أنانيّت بكند.

و لذا در روايات وارد شده كه: العَظَمَةُ إزارى و الكِبْريآءُ رِدآئى، فَمَن نازَعَنى فيهِما قَصَمْتُهُ.[۱۲] «عظمت، إزار من، و كبرياء رداء من است و هركس با من بخواهد در اين دو جنگ كند يعنى اين لباس را بپوشد، او را در هم مى‌شكنم.» اين لباس فقط براى قامت من دوخته شده و كسى حق ندارد آن را بپوشد. هيچ‌كس حق ندارد بگويد: منم كه شفا دادم! منم كه چه كردم! منم كه آنجا را سد كردم! منم كه آنجا را باز كردم! منم كه به او بچّه دادم! منم كه بچّه را از او گرفتم!

درست است، دعا از اين حلقوم برآمده و اين شخص شفا داده است، أمّا بايد از خدا ببيند. اگر از خدا ديد راهش مستقيم و درست است، أمّا اگر از خدا نديد، اين اظهار منيّت‌ها جز بُعد از پروردگار هيچ محصولى ندارد.

و لذاست كه اهل توحيد و اهل معرفه‌الله ريشه منيّت را زده‌اند. در كلماتشان همه ياد پروردگار است. خدا خواست خوب شديم. خدا خواست خوب شد. خدا خواست عنايت شد. نمى‌گويند: ما انجام داديم. ما دعا كرديم؛ اين مطلب، خيلى مهمّ است و خيلى‌ها را فريب داده و فريب مى‌دهد.

ما كه هستيم؟ عَجِبْتُ لاِبْنِ‌ءَادَمَ أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ و ءَاخِرُهُ جيفَةٌ و هُوَ قآئِمٌ بَينَهُما وِعآءً لِلغآئِطِ، ثُمَّ يَتَكَبَّرُ.[۱۳] «در عجبم از فرزند آدم! اوّلش نطفه‌اى پست و آخرش مردارى بدبو است و در وسطش هم كه در حال حيات است ظرفى براى غائط و كثافات است و با اين وجود تكبّر مى‌نمايد!» عجب دارم كه اين ابن‌آدم چطور فخر مى‌ورزد و چطور خود را بالا مى‌بيند!

با اين مطالب، بايد فرمايش حضرت كه مى‌فرمايند: «خدايا من فقيرم و تو غنى، و من مرده‌ام و تو زنده!» يا آنكه مى‌فرمايند: «من در غناى خودم به تو نياز دارم.» روشن شده باشد كه به چه معناست؟ يعنى من وجودى نيستم، هرچه هستم از توست و تو داده‌اى! چگونه محتاج نباشم؟

سايه هستى مى‌نمايد ليك اندر اصل نيست

نيست را از هست اگر بشناختى يابى نجات

(ديوان‌كامل‌شمس‌مغربى، ص۷۶.)

ما وجود ظلّى و ربطى هستيم، نه وجود حقيقى و اصلى. سايه خورشيد را شما نگاه مى‌كنيد؛ ظاهرش مى‌گويد هستى دارد، سايه هست، أمّا اگر خورشيد برود و غروب كند اين هم محو مى‌شود و معلوم مى‌گردد كه از اوّل نيز هستى حقيقى نداشته است. پس حقيقت براى خورشيد است و اين سايه ربط به خورشيد دارد. وجود ما هم حكم سايه دارد و وجود پروردگار حكم آفتاب. ما همه نيستيم و خدا هست؛ ما نيستِ هست‌نمائيم و خدا هستِ نيست‌نما.

پانویس

۱. مطالب بيان‌شده در روز اوّل محرّم‌الحرام ۱۴۱۵ هجرى قمرى.

۲. آيه ۱۵، از سوره ۳۵: فاطر.

۳. المزارالكبير ابن‌مشهدى، ص۱۷۴ و ۱۷۵؛ و مفاتيح‌الجنان أعمال محراب أميرالمؤمنين عليه‌السّلام در مسجد كوفه، ص۳۹۹.

۴. مشهور چنين بود كه ذيل دعاى عرفه از حضرت سيّدالشّهداء عليه‌السّلام است، چنان‌كه در مفاتيح‌الجنان هم نقل شده است، ولى مرحوم علاّمه والد قدّس‌سرّه طبق تحقيقى كه در أواخر عمر شريفشان در الله‌شناسى، ج۱، ص۲۶۸ تا ۲۷۳ بيان فرمودند، آن را از ابن‌عطاءالله اسكندرانى دانستند كه به اشتباه به دعاى عرفه ملحق شده است.

ولى به هر حال دعائى بسيار شريف است و قائل آن اگر معصوم هم نباشد از اولياء إلهى بوده است.

۵. ذيل آيه ۸۵ ، از سوره ۱۷: الإسرآء (بنى‌إسرآئيل).

۶. از امام صادق عليه‌السّلام نقل شده است كه فرمودند: العِلمُ سَبْعَهٌ‌وعِشْرونَ جُزءًا فجَميعُ ما جآءَتْ بِهِ الرُّسُلُ جُزءَانِ فَلَم‌يَعرِفِ النّاسُ حَتّى اليَومِ غَيرَ الجُزأَيْنِ، فإذا قامَ القآئِمُ أخرَجَ الخَمْسَهَ‌والعِشْرينَ جُزءًا. فبَثَّها فى النّاسِ و ضَمَّ إلَيها الجُزأَيْنِ حَتّى يَبُثَّها سَبْعَهً‌وعِشْرينَ جُزءًا. (بحارالأنوار، ج۵۲، ص۳۳۶)

۷. ذيل آيه ۱۲، از سوره ۳۶: يس.

۸. الكافى، ج۱، ص۲۶۰ و ۲۶۱؛ و التّوحيد شيخ صدوق، ص۳۰۵.

۹. و امام‌شناسى، ج۵، ص۱۳۲.

۱۰. خداوند در ابتداى آيه ۱۴، از سوره ۲۹: العنكبوت مى‌فرمايد: وَ لَقَدْأَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلاَّ خَمْسِينَ عَامًا.

۱۱. رساله‌سيروسلوك منسوب‌به‌بحرالعلوم، ص۱۰۴، ت۷۷.

۱۲. منيةالمريد، ص۳۳۰.

۱۳. علل‌الشّرآئع، ج۱، ص۲۷۶؛ و در نهج‌البلاغة فرموده است: ما لاِبْنِ ءَادَمَ و الفَخْرَ! أوَّلُهُ نُطْفَةٌ و ءَاخِرُهُ جيفَةٌ و لايَرزُقُ نَفْسَهُ و لايَدفَعُ حَتْفَهُ! (نهج‌البلاغة، حكمت ۴۵۴، ص۵۵۵)

مطالب جدید