مؤمن حقیقی و ارزش انسان کامل

مرحوم علاّمه والد قدّس‌الله‌نفسَه‌الزکیّة در کتاب شریف الله‌شناسی، از مرحوم شیخ محمّد لاهیجی رضوان‌الله‌علیه در شرح‌گلشن‌راز، این‌چنین نقل می‌فرمایند:

‎ چون غرض از ایجاد عالم، معرفت است و معرفت حقیقی جز انسان کامل را حاصل نیست، پس عالم به طفیل انسان مخلوق شده باشد؛ فلهذا فرمود که:

جهان آنِ تو و تو مانده عاجز

ز تو محروم‌تر کس دید هرگز؟ [۱]

خداوند این عالم را برای ما خلق کرده است و ما دستهایمان را در بند گذاشتیم و پاهایمان نیز در غل و زنجیر است؛ نه راهی می‌رویم و حرکتی می‌کنیم و نه تکانی می‌خوریم. تمام این آمال و آرزوها همه غل و زنجیرهائی است که به خودمان بسته‌ایم، به پاها و دستها و قلب و فکر و مغزمان بسته‌ایم و هیچ تکانی نمی‌خوریم.

اگر شما همّت کنید و به طرف خداوند بروید و به لقاء خدا برسید، هروقت از دنیا بروید به تحقیق شهید از دنیا رفته‌اید. در روایت داریم که أمیرالمؤمنین علیّ‌بن‌أبی‌طالب علیه‌السّلام فرمودند: و أَیُّ میتَةٍ ماتَ بِها المؤمن فَهُوَ شَهیدٌ. [۲] «به هر مرگی که مؤمن از دنیا برود او شهید از دنیا رفته است.» منظور مؤمن حقیقی است! نه هرکسی‌که «أشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ الله و أشهَدُ أنّ مُحَمّدًا رَسولُ الله و أشهَدُ أنّ عَلیًّا وَلیُّ الله» بگوید.

مؤمن کیست؟ مؤمن حقیقی همان انسان کامل است که به هر شکلی و در هر جائی رحلت کند همیشه شهید است، چون دائم در حال طهارت و طاعت است.

لذا حضرت پس از این روایت، این آیه را خواندند که در وصف مؤمنین کامل است: وَ الَّذِینَ ءَامَنُوا بِاللَهِ وَ رُسُلِهِ أُوْلَآئِکَ هُمُ الصِّدِّیقُونَ وَ الشُّهَدَآءُ عِندَ رَبِّهِمْ. [۳] «و کسانی‌که به خدا و پیامبران او ایمان آوردند، ایشان همان راستگویان و گواهان نزد پروردگار می‌باشند.»

رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم فرمودند: و إنّ المؤمن أَعظَمُ حُرْمَةً عِندَ اللهِ و أَکرَمُ عَلَیهِ مِن مَلَکٍ مُقَرَّبٍ. [۴] «مؤمن حرمتش در نزد خداوند بیشتر و گرامی‌تر از ملک مقرّب است.» آن کسی‌که مرتبه‌اش از ملک مقرّب هم بالاتر است همان انسان کامل است که طهارت محض است وگرنه کسی‌که آلودگی و ظلمت دارد با ملک مقرّب مقایسه نمی‌شود.

و نیز حضرت فرمودند: وَاللهِ لَلمؤمن أَعظَمُ حُرْمَةً مِنَ الکَعْبَةِ. [۵] «قسم به خدا حقّاً این‌طور است که حرمت مؤمن از کعبه عظیم‌تر است.» این کعبه‌ای که آدم دورش می‌چرخد و طواف می‌کند، مؤمن از این کعبه عظیم‌تر است. این‌قدر مقام دارد.

این معنا را حضرت با دو تأکید بیان می‌فرمایند؛ یکی قسم به اسم جلاله و دیگر لام تأکید. آیا مراد آن کسی است که صرفاً شهادتین را می‌گوید ولو إخلاص و تقوی نداشته باشد؟ نه، آن کسانی‌که به کمال رسیده‌اند، آنها أعظم من الکعبه هستند.

کعبه حرمتش خیلی زیاد است و آن‌قدر عظمت دارد که امام و حجّت خدا را به آن تشبیه کرده‌اند؛ پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم فرمود: مَثَلُ عَلیٍّ مَثَلُ الکَعْبَةِ إذْ تُؤتَی و لاتَأتی. [۶] «مثل علیّ‌بن‌أبی‌طالب مثل کعبه است، همه باید به نزد کعبه بروند و او لازم نیست به نزد کسی برود.»

أمیرالمؤمنین علیه‌السّلام کعبه است. کعبه حقیقی وجود نازنین أمیرالمؤمنین علیه‌السّلام و آن روح مطهّر و پاک و طاهر است. توّجه فرمودید! مؤمنی که حرمتش بیش از کعبه است همان مؤمن حقیقی است.

از حضرت رسول اکرم صلّی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلّم روایت شده است که: نَظَرَ صَلّی‌اللَهُ‌عَلَیهِ‌وءَالِهِ‌وسَلَّمَ إلَی الکَعْبَةِ فقالَ: مَرْحَبًا بِالبَیْتِ! ما أَعظَمَکَ و أَعظَمَ حُرْمَتَکَ عَلَی اللهِ! و وَاللهِ لَلمؤمن أَعظَمُ حُرْمَةً مِنکَ، لِأَنّ اللهَ حَرَّمَ مِنکَ واحِدَةً و مِنَ المؤمن ثَلاثَةً: مالَهُ و دَمَهُ و أَن‌یُظَنَّ بهِ ظَنَّ السَّوْءِ. [۷]

«حضرت به کعبه نظر کردند و فرمودند: به به! از این خانه! چقدر تو با عظمت هستی و چقدر حرمت تو در نزد خداوند عظیم است! و قسم به خدا حقّاً مؤمن حرمتش از تو بیشتر است، چون خداوند از تو فقط یک چیز را حرام نموده و از مؤمن سه چیز را: مالش را و خونش را و اینکه به او گمان بدی برده شود.»

چه کسی هر گمان سوئی درباره او حرام است؟ آن کسی‌که به مقام خلوص رسیده و در او جز طهارت چیزی باقی نمانده و همه ناخالصی‌هایش از بین رفته است.

در این روایات حضرت می‌خواهند مقام مؤمن را معرّفی کرده و افراد را برای رسیدن به این درجه ترغیب فرمایند، درجه‌ای که به ندرت کسی بدان می‌رسد و به تعبیر امام صادق علیه‌السّلام: المؤمن أَعَزُّ مِنَ الکِبْریتِ الأَحمَرِ. [۸] مؤمن از اکسیر هم کمیاب‌تر است.»

حالا! این مؤمن عادی، این همه قیود و بندها را باید کنار زده و به آن حقیقت ایمان برسد. این نورهای جزئی که خدا به انسان داده و این محبّت‌های جزئی که نسبت به خودش روزیِ انسان کرده، اینها را باید تشدید نمود، باید دائماً این محبّت را زیاد کرد و به قلب مرور داد تا به کمال برسد؛ رَبَّنَآ أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا. [۹] بهشتیان چه می‌گویند؟ «خدایا! نوری که به ما دادی این را تمام کن.» یعنی برسان به آن نهایت که دیگر فوق آن نوری نیست.

عاجز از تحصیل معرفت؛ محروم‌ترین خلائق

جهان آنِ تو و تو مانده عاجز

ز تو محروم‌تر کس دیده هرگز؟ [۱۰]

جهان برای تو خلق شده و تو عاجزی و استفاده نمی‌کنی، آیا از تو محروم‌تر کسی دیده است؟ نه فقط استفاده نمی‌کنی، بلکه این نعمی که خدا عنایت کرده را در راه خلاف استفاده می‌نمائی. پناه به خدا! فکرت را می‌بری در چیزهائی که نباید ببری، در قلبت تعلّقاتی وارد می‌کنی که نباید بکنی، در جاهائی حرکت می‌کنی که نباید بکنی، و قِس علَی ذلکَ فَعلَلَ و تَفَعلَلَ.

‎ یعنی جهان از آن تست و به جهت تو جهان را آفریده‌اند تا همه آلات و اسباب تو باشند، و تو را از برای معرفت خود آفریده‌اند؛ که: یابْنَ‌ءَادَمَ! خَلَقْتُ الأَشْیآءَ کُلَّها لِأَجْلکَ و خَلَقْتُکَ لِأَجْلی. و تو به لذّات طبیعی گرفتار و پایبند شده و از تحصیل معرفت که مخلوق برای آن گشته‌ای عاجز مانده و تابع نفس أمّاره گشته، نمی‌توانی که ترک دو روزه لذّت فانی نموده، کمالات جاودانی که در ضمن معرفت إلهی است به‌دست آری و خود را از حِرمان أبدی خلاص نمائی! [۱۱]

خلاصه این قضیّه، قضیّه دو کفّه میزان است؛ یک کفّه و یک طرف حرمان أبدی است یعنی محروم‌شدن تا أبد. وقتی که انسان از دنیا می‌رود همانی است که از دنیا رفته و دفتر عمل بسته می‌شود و تا هر مقدار که راه رفته همان‌جا دفتر عملش ختم می‌شود و دیگر گشوده نمی‌گردد. اگر انسان به مقصد نرسیده باشد حرمان أبدی است، تا أبد محروم است، مگر آنکه عنایت خاصّی نصیب وی شود و خداوند تفضّلاً از او دستی بگیرد.

کفّه دوم و طرف دوم سعادت أبدی است برای کسانی‌که رسیده‌اند. اینها تا أبد سعادتمندند!

حال باید چه کرد؟ باید همّت را عالی نمود و از این دنائت و پستی همّت دور شد. انسان باید خودش را بالا بکشد و قلبش را کامل به خدا بدهد. باید در عین اینکه کار و وظائفش را انجام می‌دهد همیشه با خدا باشد. آن طلب باید همیشه در دل زنده باشد؛ یعنی خداجوئی، دنبال خدا رفتن، دنبال خدا گشتن.

‎ پس به‌واسطه این دنائت همّت و عدم انقیاد، محروم‌تر از تو و بینواتر از تو از موجودات کس ندیده. زیراکه باقی موجودات به جهت آنچه مخلوق شده‌اند از آن تجاوز ندارند. [۱۲]

هر موجودی را که خدا خلق کرده، در مسیر خودش حرکت می‌نماید؛ این درخت سیب که خدا خلق کرده در مسیر خودش دارد حرکت می‌کند، شکوفه می‌دهد، و بعد از آن تبدیل به میوه می‌شود و سیب می‌دهد و وقتی رسید می‌افتد؛ آیا غیر از این انجام می‌دهد؟!

تمام موجودات را شما حساب کنید، جمادات را حساب کنید، نباتات را حساب کنید، و به قولی حیوانات نیز چنینند. تمام در همان مسیری که خدا معیّن کرده در همان مسیر حرکت می‌کنند، ولی این انسان در آن مسیری که خداوند او را برای آن خلق کرده و برایش تقدیر فرموده حرکت نمی‌کند.

این عالم، عالم اختیار و انتخاب و مجاهده است و باید انسان تسلیم خدا شده و به حکم عقل عمل نماید. سرّ وجود دو عالم غیب و شهود همین است. اینکه آن عوالم را به ما از قبل نشان نمی‌دهند به‌خاطر همین است. اگر آن نعمت‌ها و آن حور و قصور و... را در همین عالم شهود به ما نشان دهند، همه می‌شوند از اولیاء الله، همه می‌شوند زاهد و عابد و مؤمن، ولی نشان نمی‌دهند؛ سرّش همین است که انسان تسلیم شود و از أنانیّت درآید، لذا فرمود: الَّذِینَ یُوءْمِنُونَ بِالْغَیْبِ. [۱۳] «کسانی‌که به غیب ایمان می‌آورند.»

‎ باقی موجودات به جهت آنچه مخلوق شده‌اند از آن تجاوز ندارند و نمی‌دانند که غیر از آن کمالی که ایشان دارند هست، و به جهت عدم قابلیّت، از حرمان آن کمال که از انسان مطلوب است معذورند. [۱۴]

آن کمالی را که خداوند در انسان قرار داده در موجودات دیگر قرار نداده است و آنها أصلاً نمی‌دانند که کمالات دیگری هم هست، لذا همه معذورند، أمّا انسان چه؟! انسان عذری ندارد.

گنج عالم در قلب انسان

‎ تو که می‌دانی و به جهت آن مخلوق شده‌ای فریفته و اسیر لذّات بهیمی و تمتّعات نفسانی گشته و از مقصود دو جهانی باز می‌مانی. شعر:

این چه نادانی است یک دم با خود آی

سود می‌خواهی از این سودا برآی

گنج عالم داری و کَدّ می‌کنی

خود که کرد آنچه تو با خود می‌کنی؟

پادشاهی، از چه می‌گردی گدا؟

گنجها داری، چرائی بینوا؟ [۱۵]

گنج عالم در قلب شماست، در دست شماست. عالم را برای شما خلق کرده است، شما را هم برای وصال خود خلق کرده است؛ پس شما گنجینه هستی! شما وجودت گنجینه إلهی است، اگر حرکت کنی و تکانی بخوری، می‌توانی این گنج را استخراج کنی، آن‌وقت داری گدائی می‌کنی!

«گنج عالم داری و کدّ می‌کنی؟!» «کدّ» یعنی تلاش و کوشش و این در و آن در زدن. آدمی که متموّل و متمکّن و سرمایه‌دار است هیچ‌وقت برای تحصیل یک قِران و دو قران این در و آن در نمی‌زند.

خود که کرد آنچه تو با خود می‌کنی؟

گنج عالم داری و کدّ می‌کنی؟

گنجها داری، چرائی بینوا؟

پادشاهی، از چه می‌گردی گدا؟

یعنی تو خدا را داری و آمدی به این تعلّقات دنیا چسبیدی و به این خرمهره‌ها تعلّق پیدا کردی و اینها قلبت را گرفته و به خود مشغول نموده است و از گنجینه حقیقی و واقعی غافل شدی؛ این گدائی است! کدام جاهلی این کار را کرده که تو داری می‌کنی؟! تو پادشاهی، چرا گدامنشی!

‎ و چون از لذّات شهوانی و مشتهیات نفسانی خلاصی ندارد می‌فرماید که: متن:

چو محبوسان به یک منزل نشسته

به دست عجز، پای خویش بسته[۱۵]

مثل افرادی‌که محبوس شده و غل و زنجیرشان کرده‌اند و نمی‌توانند تکان بخورند و همین‌طور در حبس نشسته‌اند، انسان هم وقتی تعلّقات دنیائی دارد و مشتهیات نفسانی تمام وجودش را گرفته و از این پرده اوهام و تخیّلات بیرون نمی‌رود و آمال و آرزوها سرتاسر وجودش را گرفته، این شخص مثل آن محبوسی است که با دست خود، پای خود را قید و زنجیر زده و أصلاً نمی‌تواند حرکت کند.

باید همه زنجیرها را ببُرد و بعد در اتاق را باز نماید و حرکت کند و برود، ولی این کار را نمی‌کند، چرا؟ چون گمان می‌نماید حقیقت را در همین‌جا پیدا کرده است، درحالی‌که حقیقت غیر از این‌است، واقعیّت چیز دیگری است.

عقلش به همین‌قدر است که می‌پندارد غیر از این دو روزه دنیا، أصلاً هیچ چیزی نیست، این‌طور می‌پندارد و در همین‌جا هم حبس می‌شود و همین‌جا هم از دنیا می‌رود، همین‌جا هم حشر و نشر پیدا می‌کند. در عالم قیامت نیز همین‌طور، وقتی نامه عملت بسته شد، باز نمی‌شود.

تحصیل حرارت عشق إلهی

‎ یعنی همچون کسی‌که بند گران بر پای وی نهاده باشند و از آنجائی که نشسته است نتواند که بیرون رود، تو در منزل تقلید و طبیعت و هوای نفس گرفتاری و از آن تجاوز نمی‌توانی کرد. و پای سیر و سلوک خود به دست عجز بسته و پنداری که از این قیود خلاص نمی‌توان شد. و از غایت فسردگی که از برودت تقلید و هوای نفس در تو اثر کرده، گوئیا همچو مرده أصلاً حرارت شوق و ذوق عشق در تو نیست. [۱۷]

آدمی که از دنیا می‌رود بدنش سرد می‌شود، آدمی که زنده است بدنش گرم است. ایشان نیز می‌فرمایند: افرادی‌که تابع شهوات و آمال و آرزوها هستند و به یاد خدا نیستند و به آن مبدأ أصلاً توجّه ندارند، اینها مثل مردگانی هستند که به صورت زنده‌اند، چرا؟ زیرا همان‌طور که مرده حرارت ندارد، اینها نیز حرارت شوق إلهی و عشق خداوند در وجودشان نیست و همه‌اش برودت و سردی است.

‎ شعر:

زنده شو، این مردگی از خود ببر

گرم شو، افسردگی از خود ببر

آتشی از عشق او در دل فروز

خرمن تقلید را یک سر بسوز[۱۸]

پس این برودت باید تبدیل به حرارت شود، داغ شود و وجود خودش را بسوزاند. آنهائی که حرارت عشق خدا در دلشان رسوخ کرده و دلشان منوّر به توحید شده است، اینها نفوسشان نفوس حارّه است؛ یعنی گرم است، یعنی آتش عشق خدا اینها را آب می‌کند.

ایشان نیز می‌فرماید: این‌طور زنده شو! مثل مرده نباش!

گرم شو، افسردگی از خود ببر

زنده شو، این مردگی از خود ببر

آتشی از عشق او در دل فروز

خرمن تقلید را یک سر بسوز

إن‌شاءالله خداوند ما را موفّق بدارد که نفسمان از برودت بیرون آید و حرارت عشق و شوق خدا و نور پروردگار در دل ما طلوع کند و این حرارت تبدیل به عشق شود و وجودمان را یک سر بسوزاند و از غیرخدا تهی و إن‌شاءالله از خدا پر نماید.

پانویس

۱. الله‌شناسی، ج۱، ص۱۹۴.

۲. بحارالأنوار، ج۷۸، ص۲۱۱.

۳. قسمتی از آیه ۱۹، از سوره ۵۷: الحدید.

۴. مشکوة‌الأنوار، ص۷۸.

۵. الخصال، ج۱، ص۲۷.

۶. إثبات‌الهداة، ج۳، ص۱۱۸.

۷. روضة‌الواعظین، ج۲، ص۲۹۳.

۸. الکافی، ج۲، ص۲۴۲.

۹. قسمتی از آیه ۸، از سوره ۶۶: التّحریم.

۱۰. گلشن‌راز، جواب سؤال سوم، ص۲۶.

۱۱. الله‌شناسی، ج۱، ص۱۹۴ و ۱۹۶.

۱۲. همان‌مصدر، ص۱۹۶.

۱۳. صدر آیه ۳، از سوره ۲: البقرة.

۱۴. الله‌شناسی، ج۱، ص۱۹۶.

۱۵. همان‌مصدر.

۱۶. همان‌مصدر.

۱۷. همان‌مصدر، ص۱۹۶ و ۱۹۷.

۱۸. همان‌مصدر، ص۱۹۷.

مطالب جدید