گلشن احباب جلد نهم - جلسه صدو بیست و پنجم؛ اسرار ابتلاء مؤمن - نمونههائی از ابتلائات مرحوم علاّمه (قدّه).
مرحوم علاّمه والد رضواناللهتعالیعلیه با ماشین یکی از دوستان و رفقا سفر میرفتند. راننده در بین حرکت چشمش کمی به خواب میرود و ماشین با سرعت به سمت راست و خاکی کشیده میشود، راننده تا به خودش آمد پایش را روی ترمز گذاشت و ماشین چپ کرد، آقا هم فرمودند: هیچطور نمیشود و ماشین به حال خود برمیگردد! ماشین هم چند تا معلّق زد و بعد هم همینطور صاف به حالت اوّل برگشت. به آقای راننده هم گفتند: حادثهای که اتّفاق افتاد را برای أحدی از رفقا بیان نکنید! چون الآن از دنیا رحلت فرمودهاند من این ماجرا را بیان کردم.
یا در أواخر عمرشان از جائی برمیگشتیم و پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که یک ماشین با سرعت بالا آنچنان به ماشین ما کوبید که عقب ماشین جمع شد. با اینکه ماشین ما، پژوی قدیمی و خیلی محکمی بود، ولی آقا هیچ تکانی نخوردند؛ کَأَن لَمیَکُنْ شَیئًا مَذکورًا. [۱] برای اولیاء خدا این ابتلائات چیزی نیست، تکان نمیخورند، متأثّر نمیشوند.
به همین منوال آن وقتیکه خدا کودک ایشان آقای سیّد محمّدجواد را گرفت أبداً اضطرابی برای ایشان حاصل نشد، با اینکه این بچّه را خیلی دوست داشتند. [۲]
بر مؤمن ابتلائات زیادی وارد میشود، ولی مؤمن در ابتلائات صابر است، هیچ تکانی نمیخورد، هرچه ایمانش قویتر و راسختر باشد صبر و تحمّلش در بلا بیشتر است، چرا؟ چون سعه صدر پیدا کرده است.
ولی هرچه ایمان ضعیفتر باشد تحمّل انسان کمتر و جزع و فزعش بیشتر است. امام صادق علیهالسّلام فرمودند: إنّ عَظیمَ الأَجْرِ لَمَعَ عَظیمِ البَلآءِ و ماأَحَبَّ اللَهُ قَوْمًا إلاّ ابْتَلاهُم. [۳] «همانا اجر عظیم با بلاء عظیم است و خداوند قومی را دوست ندارد مگر اینکه آنها را مبتلا میکند.»
۱. اقتباس از آیه ۱، از سوره ۷۶: الإنسان؛ «گویا که أصلاً چیز قابل ذکری نبود.»
۲. مرحوم علاّمه والد رضواناللهعلیه در ضمن بیان شواهدی بر عظمت روحی اطفال و انتخاب و اختیار آنها، جریان فوت أخوی: آقای سیّد محمّدجواد را اینچنین بیان میفرمایند:
از جمله أدلّه تجربی و مشاهده غیر قابل تأویل، فوت پسر یازدهماهه خود حقیر است به نام سیّد محمّدجواد که در مورّخه نهم صفر یکهزاروسیصدوهشتاد هجریّه قمریّه متولّد شد و به مناسبت توسّل به حضرت جوادالأئمّه و نیز بهواسطه آنکه سه ماه و هفت روز پس از ارتحال استاد عرفان حضرت آیةالله حاج شیخ محمّدجواد انصاری همدانی رضواناللهعلیه (دوم ذوالقعده ۱۳۷۹) تولّد یافت، اسم او را سیّد محمّدجواد نهادیم.
بچّهای بود بسیار بانور و باصفا و گوئی نور خالص بود که در همان کودکی مشهود بود؛ و بنده به او «مسیح زمان» و «نور خالص» لقب داده بودم.
هنوز راه نمیرفت و زبان باز نکرده بود، وی را در قنداقه میبستند که چون صبحها از خواب برمیخاست بدون آنکه گریه کند یا شیر بخواهد و یا سراغ مادرش برود، با همان قنداقه دست و پا زنان بهسوی من میآمد و در دامنم مینشست.
باری در منزل احمدیّه دولاب که تازه بدانجا منتقل شده بودیم، بنده مریض شدم بهگونهای که در داخل خودِ لوزتین دُمَل درآمده بود و متورّم شده بود، بهطوریکه چند روز غذایم منحصر بود به فرنی که برای بچّه میپختند و چند قاشقی هم حقیر میخوردم، و تب من شدید بود و علاوه، مرض، مرض سنگین و از پا درآورندهای بود؛ و مِنحیثالمجموع حالم خوب نبود.
در همان روز فوت بچّه، یک ساعت به فوت مانده، در اطاق بیرونی در رؤیا دیدم: یک قطعه نور از جانب حضرت عبدالعظیم علیهالسّلام به جانب طهران میآید، و در طهران جنگی میان مسلمین و کفّار واقع بود. این قطعه نور آمد و به مسلمین کمک کرد تا بر کفّار فائق شدند. و آن نور همین سیّد محمّدجواد بود.
پس از یک ساعت که بندهزاده بزرگ، آقا سیّد محمّدصادق دروس مدرسه و حساب خود را برای رسیدگی نزد حقیر آورده بود و من با او مشغول بودم، دیدم سیّد محمّدجواد در کنار سنگ حوض نشسته و دارد با آب حوض بازی میکند. از جا برخاستم و طفل را بغل کردم و از حیاط به درون اطاق اندرونی نزد مادرش بردم و او مشغول خیّاطی بود. و تأکید و سفارش کردم که از طفل نگهداری کنید! این بچّه به آب علاقهمند است باز سراغ آب میرود.
چون به بیرونی آمدم و دنبال دروس بندهزاده بزرگ بودم، تحقیقاً پنج دقیقه بهطول نینجامیده بود که صدای فریاد مادرش از حیاط بلند شد که: خاک بر سرم، ای وای بچّهام مرد! فوراً از اطاق به حیاط آمدم و دیدم تمام شده است. او را فوراً به بیمارستان و تنفّس اکسیژن رساندیم سودی نداشت.
خودم او را به منزل برگرداندم و در کنار اطاق بیرونی گذاردم و به مادر و عیال گفتم: حال بچّه خوب است. میخواستم شبانه او را خودم غسل دهم، آقای حاج هادی ابهری نگذاشت و گفت: آقای حاج محمّد اسمعیل غسل دهد و آیةالله حاج شیخ صدرالدّین حائری آب بریزند. پس از غسل، کفن شد و در قبرستان چهلتن دولاب با تشریفات مفصّلی دفن گشت.
شاهد ما از این داستان ایناستکه: اهل بیت ما در اثر این واقعه به شدّت متألّم شد و میسوخت؛ تا روزی که به مسجد قائم میآید و قضیّه را برای یکی از مخدّرات مأمومات مسجد بیان مینماید، او که نامش فاطمه خانم است به ایشان میگوید: تأسّف بر فوت او مخور! زیرا من خواب دیدم که کوهی بر سر آقا (بنده) میخواهد خراب شود و آقا در زیر کوه خوابیده است؛ این فرزند آمد و در مقابل کوه ایستاد و دستهای خود را حمایل کرد و کوه را نگهداشت از آنکه فرو بریزد. (روحمجرّد، ص۹۶ و ۹۷)
۳. الکافی؛ ج۲، ص۲۵۲.